نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

آبان 92

1392/8/20 11:22
نویسنده : اری✨💜
521 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پرنسس کوچولوی مامان.

الهی مامان دور سرت بگردههههههههههههه.قلب

این چند وقته ماشاالله خیلی پر جنب و جوش تر شدی و شیطون .و من اصلا فرصت هیچ کاری رو بغیر رسیدگی به شما ندارممممممممممم.

خوابتم هنوز کم و سبکه.دیشب خونه مامان زهره بودیم.و حدود 1 خونه بودیم.ولی شما ساعت از 4 گذشته بود که خوابیدی و تا الان که ساعت 10 صبحه5 بارم بیدارشدی و اکنون خوابی و من در حالی که از بیخوابی خمیازه میکشمو سردرد دارم میخوام از فرصت استفاده کنم و بلاگتو آپ کنم.

از 26 مهر بهت سر نزدم .امروزم 20 آبانه.

کلی اتفاق تو این سه هفته افتاده هرکدومو یادم اومد برات مینویسم.

توی هفته 22 برای اولین بار سرما خوردی.

یعنی در واقه از شب افتتاحیه رستوران به بعد شما آبریزش بینی گرفتی و البته هنوزم ادامه دارههههههههه.یه شب تب داشتی که با استامینوفن برطرف شد..وایییییییییی چه شب بدی بود اون شب:

بابا امیرم تب و لرز داشت و هذیون میگفت  تو هم  تب داشتی و بیقراری میکردی از ساعت 2 به بعد اوضاع خیلی وخیم تر شد.... دیگه گریه ام گرفته بودگریه.میخواستمزنگ بزنم اورژانس.. زنگ بزنم خونه حاجی...هرچی کلنجار رفتم با خودم نشد گفتم دوتاتونو که نمیشه یه جا باهام ببرم بعدشم دلم نمیخواست تو رو بیمارستان برم.گریه

خلاصه هی به بابا دارو دادم و آب پرتقال و هی به شما شیر.البته نمیخوردی من بزور تلاش میکردم.

از فرط استیصال نصفه شبی به خاله سیمین هم اس دادم ده تا.گفتم چون شبا شیر میده و بیشتر شبا هم باهم بیدار بودیم شاید بیدار باشه و پرستارم که هست....ولی اون طفلی هم خواب بود صبح زود اسمو دیده بود.

بگذریم اون شب لعنتی بالاخره تموم شد.

خبر خوشی که تو آبان شنیدم بارداریه عمه مریم بود.آخی عزیزم بسلامتی قلب.ایشاالله یه نینیه سالمو تپلی بدنیا میاره.توهم براش دعا کن مامانی.

و خبر خوش بعدی شوهر عمه جان بعد 14  سال دوری از وطن و خانوادش قدم به ایران گذاشت و بچه هاشو خوشحال کرد.

شب عید غدیر هم عقد کنون کیانا بود که تو اونجا خوب دختری بودی خوب آقاجوناوه

از وقتی رسیدیم محضر گریه کردی و تا آخر شب و خونه عمه میرم هم ادامه دای تا برگشتیم خونه.پدرمدو در آوردی یه کله داشتم رات میبردمو شیر میدادم که آروم باشی ولی بازم گریه میکردی اونم چه گریه ای

خوب دیگه داشتم زیاد حرف میزدم اومدم تو ادامه مطالب.

از خودت بگم.

روز به روز داری شیرین تر میشی فرنی و حریرتو بیشتر وقتا نمیخوری.قطره آهنم دوس نداری.مولتی هم بابایت خواسته بهترشو بگیره برات که  این جدیده رو دیگه اصلا نمیخوری.

عاشق نشستننی و زود از همه چی حوصلت سر میره .همش تنوع میخوای و بازی جدید.

عزیزم دنده عقب هم میری مثل این فوک ها البته بلانسبت سینتو میمالی به زمین بعد دو تا دستاتو ستون میکنی و قمبل هم میدی هوا ولی بجای اینکه بیای جلو میری عقب.نیشخند

واسه خیلی چیزا ذوق میکنی و دست و پا میزنی .

اول از همه بابایت.وقتی میبینیش اصلا شاد میشی و دست و پاتو انقد تکون میدی که همه به وجد میایم.

واسه خاله لیام حسابی ذوق داری و میخندی.آخه خاله خیلی باهات بازی میکنه.

عاشق توپ هستی چهارتا توپ رنگی داری  یکیشم که شبیه توپه بیسباله اونو از بقیه بیشتر دوست داری.دو تا شعره که وقتی واست میخونم اگه درحاله گریه هم باشی میخندی.دو تا ترانه ی چرا و یه آهنگ انگلیسی هم هست که حسابی شارژت میکنه.

ولی اصلا به موسیقی موتزارت علاقه نشون نمیدی.

جدیدا وقتی آهنگای مورد علاقتو میذارم خودتم شروع میکنی به خوندن و باهاشون ادامه میدی.عاشقتمممممممممممممممقلب

یادته نوزاد بودی خیلی ام ام میکردی و یه صدایی به نشانه اعتراض از خودت در میاوردی .یه هفتس دوباره داری اونکارو میکنی با صدای گوش خراشتر .چرا مامان ؟واقعا چرا؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ارتین
21 آبان 92 22:54
الهی دورت بگردم عخش خاله که دنده عقبی میری جیگرطلا. عزیزم فکر کنم اسم ننه من مریم باشه نه (میرم) دگت کن ............ وای مژگان خدا نکشدتیه ریعه دارم فک میکنم چی نوشتی.خواهر جان با این وروجک و وقت کم هر بار هول هولی میام واسش مینویسم خب اشتباه لپی هم میشه دیگه
سهیلا
2 آذر 92 16:46
سلاااااااااااااااااااااااااااممممممممممممم نازی به آرنیکای عزیزممممممممم مامانش عکس بذار برامون ........... به روی چشم سهیلا جون.
فندق
7 آذر 92 17:21
دنده عقبی.....جونم عروس فندق. .............. مادرشوهر از عروس تعریف کنه.... دیگه دیگه....