نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

خداحافظ شیرمادر ....

1394/1/9 15:54
نویسنده : اری✨💜
785 بازدید
اشتراک گذاری

تو را از شیر میگیرن

تا بوی کودکیت را از یاد ببری.....

و این اولین تجربه انسان است

برای از دست دادن چیزی که دوستش می دارد...

و بعها یاد میگیری      که خیلی چیزها را که دوست داری از دست بدهی..

از عروسکهایت 

تا آدمهای دور و برت ...

و عشق های فراموش نشدنی...همه ی زندگی صحنه های یک فیلم است...سعی کن از هر سکانس و صحنه فیلم لذت ببری..

سلام دختر نجیب آریایی من.

ببخشید که بازم دیر بهت سر زدم..الان ساعت از 4 صبح گذشته و شما حدود یه ساعته که خوابیدی و کماکان شبا زودتر 3 نمیخوابییییییییییییسوالخسته

چند وقته میخوام بیام پروسه از شیر گرفتنتو تعریف کنم  یا فرصت نمیکنم یا شما نمیزاری پای کامپی بشینم.

احتمالا یه چیزایی رو یادم رفته ولی هرچی یادمه برات مینویسم.

جونم برای گل دخترم بگه:

چندباری تصمیم به از شیر گرفتن کردم ولی نشد ..دکترت مدام باهام دعوا میکرد اصلا از وزنت راضی نبود و این آخریا کم هم شده بود..شبا خیلی بیدار میشدی هر نیم ساعت تا یه ساعت..و منم راحت خوابم نمیبرد روزا داغون بودم.روزهم هر یه ساعت میخوردی  یه وقتا هم بیشتر مگر اینکه دورت شلوغ بود یه ساعت یا بیشتر نمیومدی سمتم.دوستام و اطرافیان بغیر از پدر و مادر خودم که اصرار به این دوماهه آخرم داشتند همه میگفتن که بگیرم که غذا بخوری..

بدترین غصه ام همین نخوردن غذات بود.غمناک

خلاصه..

 

دیگه عزممو جزم کردم که تا قبل عید از شیر بگیرمت..باباییت هم دیگه خیلی شاکی بود ..همیشه من در حال شیر دادن بودم.حالا تو خونه عیبی نداشت ولی بیرون و تو ماشین و مهمونی هم یکسره میچسبیدی..شبا هم که گریه میکردی واسه شیر ..هی بابا بیدار میشد و صبحها خواب آلود و کلافه..گناه داشت واقعا ... خیلی صبوری کرده بود تو این حدود دو سال....

اول بهمن شروع کردم انار پیدا نکردیم به سیب قرمز یاسین خوندم و دادم یکمشو خوردی..سیب زیاد دوست نداری ولی اون روز یه کم خوردی..

و چون میدونستم هرکاری کنم بازم میای اول صبح بهشون صبر زرد مالیدم.. بگردمت برات..خیلی تلخ بود..هیچ وقت اولین صحنه خوردن اونو یادم نمیره یه شکلی شدی دلم کباب شد....گفتم تاظر شیر ندم ولی واسه خواب ظهرت بدم.که ظهر اصلا نخواستی و فقط اشک ریختیو هی گفتی میمی اوف شده.

پیش خودم گفتم دخترم  راحت کنار اومده و دیگه راحت میتونم بگیرم..شب شد و موقع خواب فقط اشک ریختی و هی خودتو چسبوندی به من...هی گفتم بیا مامان میمی.. اصلا نمیخواستی دیگه امتحان کنی...خیلی غصه ام گرفته بود من نمیخواستم اینطور تهاجمی شیر رو ازت بگیرم ..میخواستم طی دو هفته تموم بشه که تو خیلی اذیت نشی....

ولی تو دختر مغروری هستی اینو همیشه بابات بهم میگه..محبت

دو ساعتی گریه کردی و نزدیک 5 صبح خوابیدی ..و منم پا به پات اشک ریختم....هرکاری کردم نتونستم بخوابم..از صبح هم هیچی بجز آب نخورده بودی.و اومدم بغلت کردم و بهت تو خواب شیر دادم اولش مقاوت کردی ولی بعدش نیم ساعتی شیر خوردی.اونشب من اصلا نخوابیدم و فقط گریه کردم.

این شیر خوردن همانا و صبح که بیدار شدی دوباره صبر زرد زدم که تو روز نخوری و فقط شبا بخوری..ولی دخترم خیلی باهوش تر از این حرفا بود..اومدم یه خورده خورد و هی عق زد تا تلیش رفت و بعدش شروع کردن به خورن..

همه زحماتمون به باد رفت..

و منم ته دلم خوشحال بود چون غصه گشنه موندتو داشتم...خطا

خلاصه عملیات ناموفق بود و

این پروسه به تعویق افتاد تا

12 بهمن...دیگه تصمیمو گرفتم ..شماهم که متوجه قضیه شده بودی خیلی اوضاع وخیم تر شده بود..شبا باید تا صبح تو بغلم بودی وگرنه گریه میکردی روزاهم همش شیر میخواستی..قشنگ معلوم بود ترس از دست دادنشونو پیدا کردی...الهی بگردم برات..بقول ماجون  تموم دنیای این بچه همیناست که تو میخوای ازش بگیری...

ولی چاره نداشتمغمگین....

دیگه دست به دامن این و اون شدم و همش مهمونی و پارک و بازی بهشون هم صبر زرد زردم هم چسب..

یک هفته فقط صبحها رو قطع کردم...بقیه روز و شب که حدود 20 باری میشد رو شیر خوردی.

هفته دوم عصرها رو حذف کردم..کم کم رسیده بود به 15 بار

هفته سوم شیر ظهرتو موقع خواب قطع کردم که دیگه بعد از اون بندرت ظهرها میخوابی تا الان.

و  حدود یه هفته آخر فقط شبا یه بار موقع خواب  و یه بارم دم دمای صبح شیر میدادم وگرنه بیدار میشدی کامل. ....چند روز آخرم فقط شبا موقع خواب شیر دادم..

نمیدونی شبا با چه ذوق و شوقی میرفتی تو اتاقت...منکه قبلا به زور باید میبردمت واسه خواب تو اتاق..چون این آخریا فقط شبا شیر میخوردی ..هی میرفتی تو اتاقتو میگفتی مامان  لالا  میمی..دلم کباب میشد جیگرم برات میسوخت...

و من کلا هربار میگفتم مامان دیگه شما بزرگ شدی نباید میمی بخوری باید تو لیوان شیر بخوری...

ولی شما اخم میکردی و به کار خودت ادامه میدادی.. یک ماهه خیلی سختی بود...فک میکنم انقد که من عذاب کشیدم شما نکشیدی..چون همش باید حواسم بود که مدام سرت گرم باشه و فکر شیرو نکنی و تو تنهاییام همش اشک ریختم...کاش میشد یه ساله دیگه شیر بخوری...ولی به هر حال این راهی بود که باید باهم میرفتیم دیر یا زود.

عزیزدلم آخرین شبی که فقط شیر موقع خواب رو خوردی 14 اسفند بود...و دیگه خیلی با روزای اول فرق کرده بودی..

اولا خیلی بهونه میگرفتی و گریه میکردی و سر هر چیزی جیغ و داد.....

ولی بعدش یه کم بهتر شده بودی...دلم خیلی میسوخت..واقعا باید مادر باشی تا این حسو تجربه کنی....

هی دلم میخواست یه شب دیگه هم شیر بدم..ولی اینجوری داشتم بیشتر شما رو اذیت میکردم..چون دیگه داشتی به نبودنش عادت میکردی و همه میگفتن که دیگه خیلی طول کشیده و باید تمومش کنم.....از طرفی هم عید نزدیک بود و کلی کار داشتم..

بالاخره تموم شد شبی که آخرین شیرو خوردی انگار قلبم داشت از جا کنده میشد همین الانم که چندوقته که گذشته دارم مینویسم داره اشکام میریزه...

ولی خوشحالم که حداقل یه کم غذا میخوری..قبلا یه هفته هم میشد که لب به چیزی بغیر شیر نمیزدی...الانتم همیشه شام و ناهارتو درست نمیخوری..روزاییکه ناهار میخوری دیگه شام نمیخوری ..صبونه هم که از اول دوست نداشتی و کماکان هم نمیخوری...هر مدل صبحانه ای که بگی برات درست کردم و کلی تزیین کردم ولی نخوردی که نخوردی..عکساشو بعدا برات میزارم عزیزدلم..

تو اون روزا که در حال از شیر گرفتن بودم همه جور هله هوله ای برات خریدم...و آزاده کامل گذاشتمت..

مثلا تا اونموقع هرگز چیپس و اسمارتیز نخورده بودی که اون روزا خوردی و دوست داشتی..مجبور بودم یه جوری سیر نگهت دارم چون غذا اصلا نمیخوردی..  .

.(به اسمارتیز میگی ...اسمارمیف....میخوام بخورمت وقتی حرف میزنی...بوس)

تو هله هوله ها فقط چوب شور و پاستیل یه کمی میخوردی و بیسکوییت اینا که  اصلا دوست نداشتی...چیپس و پفک هم که خودم بهت نمیدادم...

بالاخره اون روزای تلخ شیرین تموم شد و دخترم الان کلی فرق کرده انگار تازه از حالت نوزادی درومده..هنوزم گاهی میای و شیر میخوای و یه خورده میک میزنی و بعدش میگی نه ..نفام   ...یعنی نمیخوام...و به خودت میگی بزرگ شدی بزرگ شدی و من کلی ماچت میکنم....

یه چند باری هم تو اسفند  بعد قطعش شیر خواستی... و من مقاوت کردم و کلی گریه کردی...چند روز یه بار یهو یادت میافتاد.

الهی بگردم خیلی بهشون وابسته بودیگریه

یه روزم اواسط اسفند رفتیم خونه خاله مهدیه مامان یاسمن جون که خیلی بهمون خوش گذشت اونجا رادین پسر خاله زهرا شیر خورد و تو اصلا عکس العملی نشون ندادی بعدش اومدیم خونه دست به یقه شدیم و یه ساعت تمام گریه کردی ..خاله لیلا هم اونجا بود و کلی تلاش کرد که آرومت کنه تا آخر رو پاهاش خوابت برد....

فیلت یاد هندستون کرده بود......دلم برات کباب شد ولی بازم چاره ای نداشتم و  و اگه خاله نبود شاید شیرت داده بودم...

خیلی سخته خداییش یه چیزی در توانت باشه واسه بچت که اصلا زحمتی هم واست نداره و بچت جلوت خودشو هلاک کنه و تو شیر ندی...واقعا سخته.....

بازم در اینحا جا داره از خاله لیلا تشکر کنم ..خیلی تو اون روزا کمکمون بود...

همچنین ماجون و دایی که تلاش واسه سرگرم کردنت داششتن...وگرنه شاید هنوزم شیر میخوردی..

 و باباییت 

عشق جاودانی من که شبا خیلی کمکمون بود و و با تمام خستگیش خیلی بدادمون رسید  بخصوص هفته آخر و چند شب هم تو بغل بابایی خوابیدی...

 

آخرین شیره جونم 14 اسفند نوش جونت باشه و گوارای وجودت...من تمام مدت با عشق بهت شیر دادم..اولا خیلیا  و حتی دکترات چون وزن گیریت خوب نبود تلاش کردن شیر خشکی بشی ولی هم خودت نخواستی و هم من دلم نمیخواست شیر خشک بخوری..

خوشحالم که 22 ماه و نیمه کامل قمری و 22 ماه شمسی شیر خودمو خوردی....

امیدوارم  هم شما و هم خدا ازم راضی باشین .

و تو روایاتی که خوندم 21 ماه کامل قمری شیردهی توصیه شده که من اینکارو کردم...و جدا از اون شما انقد تو روز و شب   و   حتی تا آخرین ماه شیر خوردی که فک کنم اندازه 4 سال خیلی از بچه ها باشه..

پس ما بدهکاری به شما نداریمخندونکبوس

 

                                              و این اولین تجربه تو بود برای چیزی که دوستش میداشتی...

 

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)