نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

مادرانه

1392/6/9 2:34
نویسنده : اری✨💜
212 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم!

روزای با تو بودن چقد زود میگذرن و من هی دلم براشون تنگ میشه. همونجوری که دلم برای بارداریم تنگ میشه(البته بغیر4ماه اولش)

تو داری جلوی چشم من و باباییت روز به زور قد میکشی و من سرشار از شادیم ولی غصه پیرشدنم هم هست  .چون قبلا در کنار باباییت هیچوقت زمان رو احساس نمیکردمو عاشقانه زندگی میکردیم. البته کماکان عاشق همیم ولی دیگه مثل قبل برای هم وقت نداریم.همه ی وقت منو تو ناز نازی میگیری و بابا هم با صبوری کنار میاد و اعتراضی نداره.

هفته پیش با عمه و خاله و مامان فاطی رفته بودیم سینما.یه فیلم درباره دخترای کوچولو بود با اینکه تو خیلی گریه کردی ومن نصفه فیلم رو بیشتر ندیدمو  و اومدم بیرون و بقیشو شنیدم بازم کلی غصه خوردم و برای اولین بار حس کردم حفاظت از بچه بخصوص دختر چقدر سخته و به روزایی فک کردم که بزرگ میشی و من چطور باید باهات رفتار کنم .آزاد باشی یا در بند ؟1

البته که هیچکدوم .همیشه تعادل جواب میده.

ولی بازم ترس آینده تو وجودم هست دلم میخواست این حرفارو به باباییت میزدم و خودمو خالی میکردم چون تو این موضوع کاملا هر دو به یه اندازه سهم داریم ولی بابات این روزا خیلی کار داره و شبا دیر میاد و خسته.و زودی میخوابه ومن نمیتونم باهاش درد دل کنم و از احساسم بگم.

کار خودش کم بود تازه خودشو دوشغله هم کرده (بعدا برات مفصل توضیح میددم.9

الان ساعت 2:32 صبحه و تو جزء معدود شبهایی که 1:30 خوابیدی .

امشب خونه ی مامان زهره بودیم و باباییتم با اینکه جمعه بود کار داشت و  شب اومد.همش به مامانم نگاه میکردم و بغض گلومو میگرفت و دلم براش میسوخت...دل شکسته

من چقد خواسته و ناخواسته اذیتش کردم.....گریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)