شهریور92
20 شهریور چهارشنبه بود.
آخرشب و یهویی تصمیم گرفتیم با مامان زهره اینا بریم روستای ییلاقیه مادرجون اینا.
اونجا سرد بود و من مجبور شدم لباس بافتنی تنت کنم.رفتنی همش تو ماشین گریه کردی و هی این دست و اون دست چرخیدی البه که به غیر من و خاله کسی نمیتونست آرومت کنه .باباییتم که داشت رانندگی میکرد.
یه سفر کوتاه دو روزه بود ولی خوش گذشت جمعه شبم برگشتیم.
اینم عکسات:
مادرجونم اونجا نون میپزه.اینجا شما یکی از نونارو از دست خاله گرفتی و داری لیس میزنی که من سر رسیدم.
اینجام بابایی داره واسه خودش نون درست میکنه.برو تو کار مدلا.
اینجا هم طبق معمول دل درد داشتی و بابایی داره شکمتو ماساژ میده:
این دو عکسم با لباس بافتنی.افتاحییه لباس بافتنیهات تو تابستون
تو این عکسم بیشتر از 10 ساعته که نخوابیدی و برخلاف همیشه که باید به زور بخوابونمت راحت بغل خاله جون خوابت بردههههههههه:
اینم منظره اونجا:
راستی برات گهواره خریدیم .پدرم درومد بسکه رو پا تکونت دادم .من از اول میخواستم بخرم بابا گفت یا تخت یا گهواره خلاصه عمه( ف)رو زحمت دایم رفت برات خرید.
یه گهواره صولتیه خوشمل.
اینم عکسش: