نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

شکوفه انارم تولدت مبارک.

1392/3/21 16:12
نویسنده : اری✨💜
609 بازدید
اشتراک گذاری

آرنیکای گل من ساعت 10 صبح روز چهارشنبه 25 اردبهشت 1392مصادف با 4 رجب بدنیا اومد.

خوش اومدی عزیزدلم.

و.....

شب سه شنبه جواب آزمایشمو گرقتم قند دوساعته و پروتئینم بالا بود زنگ زدم دکی گفت پروتئینت با من واسه قند برو دکتر غدد ببین چی میگه شاید سه شنبه مجبور به سزارین شدیم.دیگه مطمئن شدم که اومدنت قطعیه و نمیشه دیگه صبر کرد.

دکی غدد هم گفت فقط رژیم بگیر  و پیاده روی کن وتا دوروز تحمل کن .یا بیا بخواب بیمارستان تحت نظر که نرفتم.

سه شنبه رو با یه گیج و ویجی گذروندم هنوز باورم نمیشد تو داری میای!!!!!!

کل روز رو با خاله مشغول تمیز کاری بودیم.

شب هم خواستم با باباییت عکس آخرین شبه بارداریمو بگیرم که همکاری نکرد.

خاله و بابا راحت خوابیدن.ولی من تا 6 صبح بیدار بودم.ونیم ساعت تا 6:30 خوابیدم.

 شب تا صبح یه حال غریبی بودم انگار داشتم از یه جای مرتفع با سرعت برق آسایی پرت میشدم به ته دره.

بالاخره صبح شد.بابایی رو صدا کردم.خاله خودش بیدار شده بود.تلفنم هی زنگ میخورد.مثلا قرار بود 7 بیمارستان باشیم.

 آرایش کامل کردم.موهامم که شب سشوار کشیده بودم و صبح یه اتویی هم زدم .یه رنگ جیگری هم زدم به ناخن دست و پام.

عمه ام خودش اومد خونمون و سه تایی به اتفاق آرنیکا رفتیم دنبال خاله الی.

خلاصه 9 رسیدیم بیمارستان تو راه خاله زنگ زد دکی رو نگه دارین نره.گفتن عمل اولش تموم شده دست شسته داره میره.

دیگه به پذیرش و این حرفا نرسیدیم دکی گفت مستقیم بفرستینش اتاق عمل. تو اتاق عمل تازه فشارمو گرفتن و سرم وصل کردن لاکمم با یه کثیف کاری هول هول پاک کردن .دکی گفت مگه تو نمیخواستی عمل اول باشی ؟

تازه استرس گرفتم .گفتم خانم دکتر اگه عجله داری برم فردا بیام توروخدا هول هولی نشه. خندید گفت بخواب نگران نباش.بعدش دکتر بیهوشی خانم دکتر قاضی سعید اومد یه خانم مسن و جدی ولی تو کارش نامبر وان.با پرسنل خیلی خشن رفتار میکرد ولی با مریضا خوب بود.با گرفتن شرح حالم گفت بیهوش میشی دیگه .گفتم نه توروخدا از اون اصرار که واسه خودت بهتره ها از منم که نه حتما بیحسی.بعد کلی خندین و اینکه بچه ها سربه سرم گذاشتن کمرمو که بتادین زدن گفت نترسی دخترم یه سوزن دارم تو کمرت میکنم یه درد کوچولو داره .بعد یهو گفت خیلی کمرت ورم داره مجبورم بیشتر فشار بدم ببخشید .گفتم راحت باشین من تو درد پرروام.خداییش دردش از درد آنژیوکتی که برام زدن کمتر بود.اولش یه کم پای چپم بیحس شد ولی بعد تا قفسه سینه ام احساس گزگز و گرگرفتگی میکردم.تا بتادین رو شکمم زدن یخ کردم گفتم خانم دکتر من حس دارم تیغو نزنی .دکی هم که داشت آیةالکرسی میخوند و به کارش ادامه میداد یه لبخند زد و دیگه پرده رو کشیدن .فشارم رسید به 15 و حالت تهوع شدید گرفتم برام یه آمپول تو سرم زدن.نفس کشیدن هم برام سخت شده بود ماسک اکسیژنم گذاشتن .دکتر بیهوشیم گفت براش یه آرامبخش بزنین بخوابه قبول نکردم گفتم میخوام بیدار باشم در همین حین داشتم تازه با خاله که داشت فیلمبرداری میکرد هم همکاری میکردم.میشنیدم که هی بهش میگفتن از جراحی نگیریا ولی اونم کار خودشو میکردو ادامه میداد.یهو یه فشاری رو شکمم حس کردم که بعدا تو فیلم دیدم دوتایی افتادن رو شکمم دارن فشار میدن که بچه بیاد بیرون.صدای اذان الله اکبر که از گوشی خانم دکتر بلند شد فهمیدم که دخملی بدنیا اومد اشک چشمام میریخت و داشتم احساس خفگی میکردم.صدای گریه اش بیمارستانو برداشته بود.پاره وجودم از من جدا شده بود.گفتم سالمه گفتن آره .خداروشکر کردمو آرامش گرفتم.نازی پف خالی بود با یه عالمه چربی .شکلشم کامل شبیه باباشو عمش.بردنش بخش نوزادان وبازم خواستن منو بخوابونن که گفتم نمیخوام بزارین شوهرمو بچمو ببینم بعدا.شنیدم که دکی میگفت چقد رحمش بزرگ شده و خونریزیش زیاده بند نمیاد دوباره یه آمپول بهم زدن و بعد دوخت و دوز بردنم تو ریکاوری بماند که تا رسیدن به اونجا رفتن و بیرون اومدن تو آسانسور چه کرد باهام.

سه بار شکممو تو ریکاوری فشار دادن که بار آخرشو حس کردم.حس شکمم زود برگشت ولی حس پاهام برنمیگشت تازه تو ناحیه دست چپم و پشت گردنم هم احساس بیحسی میکردم.تا 5ساعت تو ریکاوری بودم آخرشم حس پام برنگشت دکی بیهوشیم که خیلی نگران بود و داشت بیمارستانو ترک میکرد گفت تا پاشو بلند نکرد نبرینش بالا و با من در تماس باشین .ولی خاله الی اومد گفت که عزیزدلم نگرانمه و برد منو بالا.خلاصه 5بعدازظهر حس پاهام برگشت و تو این مدت سه بار دیگه فشارمم دادن که چنان جیغیهایی کشیدم که تا اونموقع نکشیده بودم و تا یه هفته گلوم درد میکرد و صدام گرفته بود.انقد خونریزیم زیاد بود که هر یه ربع نیم ساعت زیرمو عوض میکردن دکی که اومد دیدنم خیلی خسته و داغون بودم و به زور چشمامو وا نگه داشته بودم گفت سریع این قرص رو بزارین زیر زبونش و سه تا آمپول دیگه.پرسیدم واسه چی گفت چیزی نیست نگران نباش که بعدا فهمیدم ماله خونریزیه زیادم بود که بند نمیود.چندتا داروخانه گشتن آخرشم قرصه پیدا نشد همسری کلی بهم ریخته بود قبلا هم یه چیزایی در مورد خونریزیه زیاد و برداشتن رحم و مرگ زائو و اینا شنیده بود که عذابش میداد  .بعد اومدن گفت یه پولی بدین به پیکمون میدونه کجا داره میره میگیره میاد.(اینم از بخش دارو و درمان)هر وقتم که مامای بخش حوصلش سر میرفت میومد شکم منو یه فشاری میداد و میرفت.گفتم ماله اون یکی رو هم فشار میدین گفت اون خونریزی نداره و رحمش سریع جمع شده.(دوتا زائو اون روز کلا تو بیمارستان بودیم.)

 ولی راست میگفتن چون یه گوله تو شکمم بود که بعد هر بار فشار هی جمعتر میشد و هی میومد پایین تر.آخرشم دادن دست خودم و گفتن هی به سمت پایین فشار بده که باهر فشاری زیر پاهام داغ میشد و لخته لخته خون میرفت. خلاصه تا آخرشب در گیر این موضوع بودیم.یه بارم که اومدن همه رو بیرون کردن واسه فشار چون میدونستم همه پشت در اتاقن ملافه رو کردم تو دهنم و فشار دادم که جیغ نزنم وقتی بابایی اومد تو اتاق اشکام گوله گوله میریخت و به سرفه افتاده بودم.با غضب به پرستاره نگاه کرد گفت چیکارش کردین مگه بعد زایمانم انقد بلا سر زائو میارن؟؟!!! بچه که اومده بیرون دنبال چی میگردین اون تو!!!!!!!!هه ههههههه .برای اولین بار درخواست مسکن کردم.

دکی گفته بود ساعت 5 بیارنم پایین و راه برم که هر کاری کردم نتونستم و گریه افتادم.بالاخره ساعت 10 با کلی بدبختی و دوتا کمک و یا ابوالفضل و یا زهرا گفتن بلند شدم رفتم دستشویی.وکماکان اشکام بیصدا میریختن.

 

 

خداراشاکرم که فرزندم سالم است و من لایق مادر شدن بودم.

 اینم عکس ساعتهای اول تولدت.قربونت برم که عین پفک بودی.

 

 

 

 

این گلم از طرف ماهان:

اینم عکسهای روز مرخص شدن از بیمارستان:

روز دوم

روز دوم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)