نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

86 سانتی خانه ما و مهرماه95

86سانتی خانه ما این روزها 11 کیلو با لباس و پوشک  و کفش شده.. در حال تمرین بی پوشکی است..از هر 4بار بی پوشکی یکبار خودش را خیس میکند... واین کاملا طبیعی است. علاقه اش به نقاشی بیشتر شده و هر روز با آبرنگ نقاشی میکشد...خطوط صاف را با مداد رنگی زودتر از بقیه شروع کرد و بعد دایره و خطوطی نامفهموم خورشید را قشنگ با اشعه هاش نقاشی میکند. و همیشه دوست دارد هنگام نقاشی کنارش باشم و من هم در ورقی دیگر نقاشی کنم. چندبار نقاشی کشید و گفت مامان فصله پاییز کشیدم..اشنگهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از رنگهای گرم بیشتر استفاده میکند و تقریبا 12 رنگ را میشناسد و به صورتی و سورمه ای و طوسی علاقه زیادی نشان میدهد.. و مدام میگوید صورتی خیلی قشنگه ...
6 مهر 1394

بمان برایم

بی تو .. بی شب افروزی ماندنت بی تب تند پیراهنت شک نکن   منکه هیچ آسمان هم زمین میخورد. همیشه بمان برایم. ...
6 مهر 1394

...

دلم میسوزد ... دلم برای سه نقطه ها میسوزد ... که مجبورند بار همه ی حرفهای مرا بدوش بکشند ... تمام غصه هام... تمام اشکهام... تمام دلتنگیام... تمام نفرتم...  و همه ی زخمهایی که روح مرا چنگ میزنند... دلم برای سه نقطه ها میسوزد... دلم برای سه نقطه ها میسوزد ...
6 مهر 1394

آلرژی

سلاممممم. عشق کوچیک من..دور سرت بگردم که انقد جدیدا نمکدون تر شدی...همش میخوام بخورمت. مامانو بخش که انقد وقت کم داره و نمیتونه برات زیاد بنویسه. از اول مرداد دچار رینیت آلرژی تنفسی شدی...الهی بمیرم برات. واقعا شرایط سختی رو گذروندی ..البته الان هم هنوز داری ولی شدتتش کمتر شده..یه روزایی هم خیلی وخیم میشه. یه ماهه اول که هیچ دکتری تشخیص نداد و مدلای مختلف اتنی بیوتیک خوردی. اولش پیش دکترای خودت بردمت سه بار.... با کلی داروی خوردنی و اسنتشاقی  و بی نتیجه. انقد سرفه هات شدید و زیاد بود که نفست میرفت واقعا بدنم میلرزید.هربار که بهتر میشدی خداروشکر میکردم. بعد بردمت پیش دکتر منصوری فوق تخصص آسم و آلرژی اطفال...چه رو...
6 مهر 1394

لغت نامه فصل بهارآرنیکا گلی

اسمت چیه :آلیکا گولی...آرنیکا گلی. پلزون...حلزون فاله...خاله میفام....میخوام ندس..نرگس مجان..مرجان بابا ست...بابا نصرت موجان...مژگان آشدال.....آشغال       ایلاس...گیلاس...گیلاس دوستداری و باهسته هم میخوری. خداروشکر دوره اش کوتاهه و تموم شد گیلاس.. فتو...پتو نتن..نکن...که زیاد استفاده میکنی و خیلی خوشگل میگی. فوشدل...خوشگل ماجون..مامان جون.(مادر من.) میفوره...میخوره. بلو...برو......(متاسفانه دایی عباس و ماجون رو تو خونه را نمیدی و بهشون میگی بلو بلو..البته اولشا..چند دقیقه بعد دوباره خودت درو باز میکنی و میگی شوش اومدین...یعنی خوش اومدین اونام کلی قربون صدقت میرن..) شوتولو...
31 مرداد 1394

روز دختر

دوشنبه 26 مرداد تولد حضرت معصومه و روز دختر دختر بود.. روزت مبارک عشق کوچیک مامان. همیشه دختر مامان بمون.   ...
31 مرداد 1394

خرداد و تیر94

سلام مامان قشنگم.. خلاصه این جند وقته ..... چون حافظه ام ذغالیهههههههههه .توی بهار و تابستون زیاد پارک و شهربازی بردیمت. توی خرداد هم یه سفر 4 روزه  رفتیم شمال باخاله و دایی و ماجون و باجون  و بابا امیر و شما و خاله مرجان و خاله سمانه وشوهر و بچه هاشون.... تو یه ویلا بین نور و محمود آباد بودیم.جنگل نور رفتیم و دوبار لب دریا که انقد جیغ زدی و گریه کردی که من توبه کردم...تا حالا آبو دوست داشتی نمیدونم اونجا یهو چیشد همش میترسیدی و داشتی میلرزدی..من تورو دورتر از ساحل بردم که آروم بشی ولی کماکان میلرزدی..ببخش منو مامانی که دعوات کردم واقعا عرصه رو بهم تنگ کرده بودی.در کل خوش گذشت.عکساشو بعدا برات میزارم عشقم  دوتا...
31 مرداد 1394

قشنگترین روز زندگی من و بابایی

25اردیبهشت 94 ساده و بی آلایش میگم: تولدت مبارک عشق کوچیک من دختر کوچولوی من حالا دیگه دوساله شده از قبل عید واسه تولدت کلی برنامه ریزی کرده بودم.. تم مینی موس ..لباس ست مینی موسی واسه خودم و پرنسس کوچولوم...عکسهای مینی موسی... خلاصه کلی تدارک دیدیم..البته شما هم خیلی سهیم بودی...مرسی مامانی..    خوش آمد گویی جلو درب ورودی:   ساعت تولد: عدد تولد:   عکس سر مجلس خانوم :   عاقا این نینی وبلاگ منو کشت دو ساعته میخوام چندنتا عکس آپلود کنم هی ارور میده. .ببین هر کردوم یه اندازه شدن...منه بیچاره چند وقت یه بار وقت میکنم بیام آپ کنم اینم اینجوری میکنه ...
26 تير 1394

ادامه پست قبلی

                                                                                                                عاشق آب بازی هستی...اینجا به پیشنهاد بشری جون دوست خوب دوران دانشجوییم که ...
10 تير 1394

اصفهان

یه سفر 5 روزه تو عید رفتیم اصفهان. خیلی خوش گذشت..فقط شما غذا نخوردی...الهی بگردم البته حق داشتی چون فست فود که دوست نداری...برنج بیرونم نرم نیست...خلاصه چهار وعده که هیچی نخوردی...دو وعده سیب زمنی سرخ کرده..یه دفعه تخم مرغ...یکی دوبارم در حد دو قاشق برنج... هتل سپاهان اصفهان بودیم... دیدن خاله مریم  مامان نیکا و کیان هم رفتیم...و یه شام هم مهمون اونا بودیم و خیلی زحمتشون دادیم ..کلی با کیان بازی کردی...خاله لیلام بیبی سیتر بچه ها بود....مریم جون اون موقع تو عید باردار بود نیکا جون هم مثل شما اردیبهشتیه..   خانوم خانوما  تو اتاق هتل  جلوی آیینه اینم اونروز تو عید که داشتم برات مینوشتم و شما...
26 خرداد 1394