نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

اولین مهمونی که رفتی

اولین جاییکه بعد تولدت رفتیم خونه مامانی بود.البته بیشتر از مهمونی استراحتگاه واسه من بود .از دست مهمونا و تلفنا فرار کردم و یه هفته ای اونجا خوردمو خوابیدم آخه دکترم گفته بود خوب استراحت نکردی و زیاد نشستی که سمت راست بخیه هات خوب جوش نخورده و هنوز درد و خونریزی داری. اینم عکسای خونه مامانی:  از بسکه صورتتو چنگ انداختی اینجا خاله داره دستکش دستت میکنه و خودتم از اولش داری میگی فقط 3 دقیقه . یعنی فقط 3 دقیقه طول میکشه تا دستکشو در بیارمو وبه شماها بخندم عکسارو به ترتیب برات میزارم به ساعت روی عکسام دقت کن:                                   ...
19 تير 1392

اولین حمام عروسکم

روز سوم اولین حمامتو تو خونمون رفتی و کلی هم کیف کردی. دختر گلم اون تو خوش اخلاق بود و اصلا گریه نمیکرد و تازه خوابشم گرفته بود و بیرونم که اومد بیصدا بود و شیرشو خورد و تخت 4ساعت خوابید. راستی عمه بردت حمام.(عمه این چند روزه و تو بیمارستان خیلی زحمت کشیده) اینم عکسای بعد حمام: ایشاالله حمام عروسیت عزیزدلم. (البته بابات که گفته دختر شوهر نمیدم و خودمم دلم نمیاد که بری.)   ...
19 تير 1392

زردی دخملی

پرنسس من از روز سوم یه کمی زرد شد و من هی گفتم زرده و همه گفتن نیست.باباییت هم نگران بود ولی بزرگترا میگفتن مشکلی نیست. و بالاخره روز چهرم زدمت زیر بغلمو بردمت دکتر و آزمایش .بله زردی داشتی ولی خفیف 12.5 بود دکترت بهت بیلی ناستر داد و گفت ترنجبینم بهش بدین تا بی آب نمونه آخه شیرمم کم بود. الهی مامانت بمیره که انقد موقع خون گرفتن اشک ریختی و ضعف کردی .تازه من گشتم یه آزمایشگاه پیدا کنم که از سر انگشتت خون بگیرن نه از رگت.ولی بازم خیلی اذیت شدی .دفعه اول رو با عمه ام رفتم و کلی هم خودم اشک ریختم.دو روز بعد با بابا رفتیم و تا دیدم اشک تو چشم بابات جمع شد خودمو جمع و جو کردم گفتم گریه نداره واسه سلامتیش لازمه .خداروشکر کن که زود فهمیدیم ولی ...
19 تير 1392

یک ماهگی

هورااااااااااااااااا. دخمل گلم یک ماهه شدی. الهی مامان قربونش بره.ممممممممممممممممماچ. عزیزم امروز بردمت دکتر از اون دوتا دکتر قبلیت خوشم نیومد.امروز بردمت پیش خانم دکتر عتیق پور. با اینکه 700 گرم اضافه کرده بودی بازم گفت طبق منحنی رشد کمهههههههههه!!!!!!!!!! گفت شیرت کمه باید شیرخشک کمکی هم بدی. من نمیخوام تو شیر خشکی بشی عزیزدلم.فک کنم اشتباه کرده. 5سانتم به قدت اضافه شده ولی دورسرتم کمههههههه. عزیزم  منکه دارم همه ی تلاشمو میکنم از قطره شیرافزا و کپسولشو گرفته تا دلستر و رازیانه و زیره و سیرابی و آبگوشت ماهیچه که میخورم.همشم تو داری میک میزنی.تازه سینمم وقتی شیر نمیخوری چیکه چیکه هم میکنه .فک کنم دکی اشتباه کرده مگه ب...
6 تير 1392

از اول تا 27 روزگی

سلام دختر قشنگم. این روزها فرصت سر خاروندنم ندارم. به همین دلیل دیر شروع به نوشتن کردم. 10 روز اول که مدام مهمون داشتیم و خودمم روبراه نبودم.بعدشم یه هفته ای رفتیم خونه مامانی تا من یه خورده استراحت کنم.که واقعا استراحت اصلی رو اونجا کردم. روز دوم تولدت که از بیمارستان اومدیم  ظهریی خونه مهمون داشتیم و من مجبور به نشستن پیش مهمونا  شدم و شبش هم نیز. واین موضوع کماکان تکرار میشد. ومن نتونستم 10 روز اول رو خوب اسراحت کنم .و وقتی رفتم بخیه هامو بکشم دکی گفت زیاد نشستی و به خودت فشار آوردی یه سمت بخیه هات لبه هاش روی هم افتاده و خوب جوش نخورده و پماد دادو ....بگذریم. شبای اول خوب میخوابیدی ولی من فقط نگات میکردم و تا صبح پل...
21 خرداد 1392

شکوفه انارم تولدت مبارک.

آرنیکای گل من ساعت 10 صبح روز چهارشنبه 25 اردبهشت 1392مصادف با 4 رجب بدنیا اومد. خوش اومدی عزیزدلم. و ..... شب سه شنبه جواب آزمایشمو گرقتم قند دوساعته و پروتئینم بالا بود زنگ زدم دکی گفت پروتئینت با من واسه قند برو دکتر غدد ببین چی میگه شاید سه شنبه مجبور به سزارین شدیم.دیگه مطمئن شدم که اومدنت قطعیه و نمیشه دیگه صبر کرد. دکی غدد هم گفت فقط رژیم بگیر  و پیاده روی کن وتا دوروز تحمل کن .یا بیا بخواب بیمارستان تحت نظر که نرفتم. سه شنبه رو با یه گیج و ویجی گذروندم هنوز باورم نمیشد تو داری میای!!!!!! کل روز رو با خاله مشغول تمیز کاری بودیم. شب هم خواستم با باباییت عکس آخرین شبه بارداریمو بگیرم که همکاری نکرد. خاله و ب...
21 خرداد 1392

روز قبل از بدنیا اومدن فرشته ام.

سلام عروسک مامانی. قربونت برم که برخلاف همه نینیها که ماهه آخر کم تحرک میشن .شما هنوز ماشاالله هزار ماشاالله داری  حسابی ورجه وورجه میکنی.آخی نازی همین الانم اومدی سمت شهربازی و داری موج سواری میکنی. کلی مطلب نوشته بودم همش پرید!!!!!!!!!! چقد حس گرفته بودم!!!!!!!! یادم رفت چی نوشته بودم!!!!!!!!!!! یه حسه غریبی دارم نمیدونم چه جوری تا حالا تجربه اش نکرده بودم. دیشب اصلا نتونستم بخوابم هم از هیجان هم از ترس. ولی چاره ای نیست بالاخره باید بیای بیرون. اولش دلم میخواست 22 اردیبهشت بیای پیشم که تاریخش خوشگل بشه.92/2/22. اما خوب که فکر کردم دیدم سلامتی شما مهمتر از قرطی بازیهای منه. به دکترمم اصرار کردم که یه هفته دیگه ص...
24 ارديبهشت 1392